بخت آیینه ندارم که در او می نگری خاک بازار نیارزم که بر او می گذری من چنان عاشق رویت که ز خود بی خبرم تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی خبری گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی پرده بر کار همه پرده نشینان بدری
رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز می برم جسمی و جان در گرو اوست هنوز بگذارید به آغوش غم خویش روم بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز