نه لخت پلیکانت را سر رستاخیز است بر لبانم،نه بر جای جای سوخته ی این عروج مزمنت پلی است ماندگار ز دستم تقدیر باد،دلبرا حظور من اکنون چنان شاهین است بر ترازو،نه سر پروازی نه واکنای نماندنی بر جای،دیگر عشق هم نمیداند من از فروغ روی تو برخواستم ن از صلابت نگارگران،من از طلاگونه نامت نه از غلظتی که بر جان عزیزان ریخت،من از جان تو برخواستم نه ازافسار بیگانه ی خدایان،من از چشم تو برخواستم نه از بهین نامه ای که بر نام جهل گشاد،نه از دلشنگی مداوم مرگ بیقرارت،دیگر عشق هم نمیداند من از فروغ روی تو برخواستم که دیگر میل بازتابش نیست،دیگر بر گنجینه دانایان لگام پرسری نمایان است،دیگر مرگ خفته است دیگر مرگ خفته هم نمیداند که من از شور تو برخواستم از انعکاس حظور تو...!